غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

اوج فداکاری

همیشه یادمه بابابزرگ خدابیامرزم میگفت: بچّه بادومه، نوه مغز بادومه. و خودش برامون توضیح میداد که نوه، از بچّه هم شیرین تر و دوست داشتنی تره. و این موضوع برای شما دوتا دختر گلم  و پدربزرگ ها و مادربزرگهاتون هم صدق میکنه. عزیز و باباجی با تمام وجود، برای شما دوتا وقت می زارن، برای نگهداریتون، برای شادکردنتون، برای محافظت از جسم و روان شما و ... باباجی غیرممکنه که وقتی از نماز برمیگره خونه، چیزی دستش نباشه. و اون چیز قطعاً یه نوع خوراکی هست برای شما دوتا وروجکا از جمله: دنت، بستنی، ژله، شیرکاکائو و و و ... هر بار یه چیزی اینقدر باهاش حرف زدیم، تازه راضی شده، خوراکیهاتونو انباری توی حیاط قایم میکنه، تا شما ناهارتونو ...
2 بهمن 1395

غزل و سحر ( خواهر و دوست)

تیپ اسلامی با کمک مامانی با لباسهای خیلی قشنگ که زن عمو سیمرا براتون گرفته گاهی موقع غذا خوردن، سحر میشینه بغل آبجی غزل مهربون و وقتی غزل سرشو میزاره رو پای  آبجی سحر و دوتایی از کار خودشون خنده شون میگیره ...
2 بهمن 1395

واکسن هیجده ماهگی سحرم= تولّد غزلم

سحر نازنینم، زمان واکسن هیجده ماهگیت فرا رسیده بود، 29 دی ماه ، و مرکز بهداشت برای تاریخ 30 دی به ما نوبت داد. یعنی شب یلدا صبح روز سی ام دی ماه، دایی عباس و عزیز باهم تورو به درمانگاه شهید مطلبی بردندو واکسن هیجده ماهگیتو زدی. بسیار بی تاب و بی قرار بودی. و همون شب ، شب یلدا بود. ما برای شادی دل شما دوتا خواهرای دوست داشتنی، یه تولّد خیلی کوچولوی شش نفره با حضور « خانواده ی چهار نفری خودمون و عزیز و باباجی« خونه ی باباجی گرفتیم. قبل از تولّد دایی عبّاس هم بود و چندتا عکس با شما گرفت و رفت مهمونی . بابایی و باباجی به شیرینی سرا رفتند و تمام وسایلی که به ذهنشون میرسید گرفتن. ( شمع، بادکنک، ریسه، بخاطر شب یلدا ...
2 بهمن 1395
1